Author: | Seyed Ibrahim Seyed Alavi | ISBN: | 1230000463218 |
Publisher: | Naba Cultural Organization | Publication: | June 1, 2015 |
Imprint: | Language: | English |
Author: | Seyed Ibrahim Seyed Alavi |
ISBN: | 1230000463218 |
Publisher: | Naba Cultural Organization |
Publication: | June 1, 2015 |
Imprint: | |
Language: | English |
حدیث بتشکنی امیرالمؤمنین ع
ابنعرندس یکی از غدیریهسرایانی است که در غدیریهاش از بتشکنی علیع نیز یاد کرده و سروده:
رفتن بر فراز دوش احمد، برای علیع برترین فضلیت و برتری افزون بر قرابت و خویشی با پیامبرJ است.
علیع روایت کرده است: رسول خدا ص مرا به سوی بتها آورد و فرمود: بنشین. در کنار کعبه نشستم آنگاه رسولالله بر دوش من بالا رفت، فرمود: بایست و مرا به سوی بت بالا ببر من بلند شدم و چون ضعف مرا دید فرمود: بنشین. نشستم و پیامبر ص را از دوش خود بر زمین نهادم. رسول خدا نشست و فرمود: ای علی، تو بر شانة من بالا برو من بر دو شانة او بالا رفتم. رسول خد اص ایستاد، وقتی مرا بلند کرد، تصوّر کردم به کرانة آسمان رسیدم، به بام کعبه رفتم. رسول خدا ص کنار رفت و امر کرد: بت بزرگ قریش را بینداز؛ انداختم. این بت از مس بود و با میخهای آهنین بر زمین برپای بود. فرمود: آن را تکان بده و من تکان میدادم و پیامبرص میفرمود: هان، هان، هان آنقدر تکان دادم که قدرت انداختن پیدا کردم و فرمود: بشکن! آن را شکستم و پایین آمدم.
در عبارتی دیگر آمده است، فرمود: آن را پایین بینداز من آن را انداختم و آن، همانند شیشه شکست. سپس پایین آمدم.
در حدیث جابربن عبدالله آمده: همراه پیامبرص وارد مکه شدیم و در بیت و پیرامون آن، سیصد و شصت بت بود. رسول خدا فرمود تا همه آنها را سرنگون کردند. بتی دراز بر بام بیت بود که هبل نام داشت. پیامبرص به علی ع نگریست، یعنی برای سرنگونی هبل تو بر شانه من بالا میروی یا من بر دوش تو روم؟ گفتم: ای رسول خدا ص شما بر دوش من بالا بروید. وقتی بر پشت من نشست از سنگینی رسالت نتوانستم او را بکشم و تحمل کنم.
گفتم یا رسولالله من بر دوش شما بروم، پیامبرص خندید و خم شد من بر پشت او قرار گرفتم، سوگند به خدایی که دانه را شکافت و انسان را آفرید اگر میخواستم آسمان را نگاه دارم، با دو دستم آن را نگاه میداشتم.
هبل را از پشتبام، پایین انداختم. آیه آمد:
)وَ قُلْ جَاءالْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقاً([1]
«بگو حق آمد و باطل رفت همانا باطل رفتنی است.»
علّامه نقلی دیگر از ابنعباس با اندکی تفاوت در جزئیات داستان آورده و سپس مینویسد: این ماجرای تاریخی و حدیثی را جمعی از حافظان و پیشوایان حدیث و تاریخ، گزارش کردهاند و مردان تألیف نیز در کتابهای خود آوردهاند. آنگاه علامه چهل و یک تن از آنان را با ذکر کتابشان آورده است.
مبالغه در بیان فضیلتها
[1]. اسراء/18.
حدیث بتشکنی امیرالمؤمنین ع
ابنعرندس یکی از غدیریهسرایانی است که در غدیریهاش از بتشکنی علیع نیز یاد کرده و سروده:
رفتن بر فراز دوش احمد، برای علیع برترین فضلیت و برتری افزون بر قرابت و خویشی با پیامبرJ است.
علیع روایت کرده است: رسول خدا ص مرا به سوی بتها آورد و فرمود: بنشین. در کنار کعبه نشستم آنگاه رسولالله بر دوش من بالا رفت، فرمود: بایست و مرا به سوی بت بالا ببر من بلند شدم و چون ضعف مرا دید فرمود: بنشین. نشستم و پیامبر ص را از دوش خود بر زمین نهادم. رسول خدا نشست و فرمود: ای علی، تو بر شانة من بالا برو من بر دو شانة او بالا رفتم. رسول خد اص ایستاد، وقتی مرا بلند کرد، تصوّر کردم به کرانة آسمان رسیدم، به بام کعبه رفتم. رسول خدا ص کنار رفت و امر کرد: بت بزرگ قریش را بینداز؛ انداختم. این بت از مس بود و با میخهای آهنین بر زمین برپای بود. فرمود: آن را تکان بده و من تکان میدادم و پیامبرص میفرمود: هان، هان، هان آنقدر تکان دادم که قدرت انداختن پیدا کردم و فرمود: بشکن! آن را شکستم و پایین آمدم.
در عبارتی دیگر آمده است، فرمود: آن را پایین بینداز من آن را انداختم و آن، همانند شیشه شکست. سپس پایین آمدم.
در حدیث جابربن عبدالله آمده: همراه پیامبرص وارد مکه شدیم و در بیت و پیرامون آن، سیصد و شصت بت بود. رسول خدا فرمود تا همه آنها را سرنگون کردند. بتی دراز بر بام بیت بود که هبل نام داشت. پیامبرص به علی ع نگریست، یعنی برای سرنگونی هبل تو بر شانه من بالا میروی یا من بر دوش تو روم؟ گفتم: ای رسول خدا ص شما بر دوش من بالا بروید. وقتی بر پشت من نشست از سنگینی رسالت نتوانستم او را بکشم و تحمل کنم.
گفتم یا رسولالله من بر دوش شما بروم، پیامبرص خندید و خم شد من بر پشت او قرار گرفتم، سوگند به خدایی که دانه را شکافت و انسان را آفرید اگر میخواستم آسمان را نگاه دارم، با دو دستم آن را نگاه میداشتم.
هبل را از پشتبام، پایین انداختم. آیه آمد:
)وَ قُلْ جَاءالْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقاً([1]
«بگو حق آمد و باطل رفت همانا باطل رفتنی است.»
علّامه نقلی دیگر از ابنعباس با اندکی تفاوت در جزئیات داستان آورده و سپس مینویسد: این ماجرای تاریخی و حدیثی را جمعی از حافظان و پیشوایان حدیث و تاریخ، گزارش کردهاند و مردان تألیف نیز در کتابهای خود آوردهاند. آنگاه علامه چهل و یک تن از آنان را با ذکر کتابشان آورده است.
مبالغه در بیان فضیلتها
[1]. اسراء/18.